خاکپور | شهرآرانیوز؛ یک شهر تا وقتی تنها نامی روی نقشه جغرافیاست، بسیار آسیب پذیر است، بسیار تنها و در آستانه فراموشی. اما همان شهر با همان مساحت، همان تعداد شهروندان و درختان، همان داشتههای شهرسازی اعم از خیابان و پل و بنا و... اگر بخت این را داشته باشد که به شکلی جان دار و زنده در اثری مکتوب یا تصویر شود، میتواند به مانایی امیدوار باشد. تا روزی که آخرین نفر آن اثر را بخواند یا ببیند و در او کششی ایجاد شود به تجربه زیستی هر چند کوتاه، در خیال یا واقعیت، در آن شهر. حتی اگر آن شهر مانند شهر پمپئی در سال ۷۹ پس از میلاد مسیح به یک باره زیر آوار خاکستر گداخته آتش فشانی مدفون شده باشد و برای قرنها ناپیدا.
اگر مایکل کورتیز فیلمی سیاه و سفید به نام «کازابلانکا» نمیساخت، کازابلانکا جز برای مراکشیها و شمار اندکی، ناشناس بود، اما با ساخت آن فیلم، میلیونها نفر از همه جای عالم مشتاق هستند دست کم یک سر شب به کافه ریک بروند و سیگاری دود کنند. داستایفسکی سنت پترزبورگ را شهری کرد که خیلیها دوست دارند در کنار کانال گریبایدوف یا کرانه نِوا پرسه بزنند و «شبهای روشن» را به نظاره بنشینند و کردههای راسکولنیکف را سبک و سنگین کنند.
همینگوی اگر خاطراتش را از پاریس، در دورانی که جوان بود، «بسیار تهی دست و بسیار خوشبخت» در کتابی با نام «پاریس جشن بیکران» نمینوشت، اگر شیفتگی اش از این شهر را چنین بروز نمیداد: «پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطره هرکسی که در آن زیسته باشد با خاطره دیگری فرق دارد. ما همیشه آنجا باز میگشتیم، بی توجه به اینکه که بودیم یا پاریس چگونه تغییر کرده بود یا با چه دشواریها و راحتیهایی میشد به آن رسید. پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هرچه برایش میبردی چیزی میگرفتی. به هرحال این بود پاریس در آن روزهای دور.» این شهر با برج ایفل، موزه لوور و تمام لطفی که اعاظم ادبی در حقش کرده بودند، چیزی کم داشت. این جادوی ادبیات است. اگر شیراز نامی یافته و دیار دلکشی است، بیش از همه مدیون حافظ و سعدی است، آن طور که توس و خراسان مدیون فردوسی.
در ادبیات داستانی معاصر، صادق چوبک بوشهر را، احمد محمود اهواز و بندر لنگه را، محمود دولت آبادی خراسان و حوالی نیشابور تا سبزوار را و هوشنگ مرادی کرمانی، کرمان را، به جغرافیاهایی تبدیل کرده اند که اگر کسی آثار آنها را خوانده باشد، وقت شنیدن اخبار گوشش زنگ میزند با آمدن نام آن شهرها. زلزله بم یا خشکی کارون همان اثری را بر آنها نمیگذارد که بر بیگانگان با آثار آن ها. گویی خویشاوندی در آن دیار داری که نگرانش شوی. شهرها این طور جان دار و عزیز میشوند، با خلق روایتهایی که یا در بستر آنها جریان دارد یا روایت درباره آن شهر است یا آن شهر چیزی دارد که زمینه روایت سازی را فراهم میکند. داستان ها، شعرها و روایتها اگر موفق باشند میتوانند احساسات و عواطف ما را تحریک کنند.
اگر این اتفاق بیفتد با آنچه ما را درگیر کرده پیوند میخوریم و نسبت پیدا میکنیم. اگر با شهری نسبت نداشته باشیم، وقتِ نگاه کردن به نقشه یا گوگل مپ، از رویش میپریم، چون برای ما وجود ندارد. مثل هزاران هزار شهری که نامی از آنها به گوش ما نخورده است. جهان از چیزهایی تشکیل شده که نامی دارند، هر چه بی نام است، ناموجود است. (اگر نام حیوان، شی، شهر یا هر چیزی را نشنیده باشیم آن چیز برای ما وجود ندارد.) بنابراین هیچ وقت به شهر گمنام فکر نمیکنیم. هیچ وقت دلمان برایش تنگ نمیشود. هیچ وقت قیمت بلیتها یا راههای گرفتن روادید برای سفر به آنجا را بررسی نمیکنیم و هیچ وقت نمیخواهیم مردم آن ولایت را بشناسیم یا با آنها دوست شویم. شهرهای نامیرا شهرهایی هستند که برای آنها قصهای وجود دارد.
باقی همه رفتنی اند.